سیمرغ از ابتدا سیمرغ نبود. او هدهدی بود کوچک که به فصل بهار ترک آشیان گفت و به دورها پرید. مقصدش به گنگی و بزرگی کوه قاف بود ولی رویایی محو داشت از چیزی که توان توصیف آن را نداشت ولی آنرا به رویا دیده بود و به آن ایمان داشت.او رفت و دیگر کسی از او چیزی نشنید و ندانست.سالها بعد صدایی شنیده شد و افسانه ای دهان به دهان گشت از مرغی کوچک که قصد کوه قاف کرد و به آن رسید و چون سایه عظیم آن کوه بر وی افتاد سیمرغی شد و صفیری برآورد که جهان آن را می شنود ولی جز اندکی به آن گوش نخواهند داد ولی به هزار سال این صفیر خفتگان را بیدار خواهد کرد. او پرواز می کند بی جنبش و می پرد بی پر و نزدیک می شود بی قطع اماکن و همه نقش های ما در اوست و او نقش ندارد و همه رنگ های ما در اوست و او بی رنگ است. مشرق آشیان اوست و مغرب از او خالی نیست. جز عاشقانه و محرمان ندانند که چه گویم و آنچه تحریر می کنم مصدور صفیر اوست و مختصری از آن و ندای او.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر